من از تو هیچ به جز بودنت نمیخواهم ..
تا تموم شدن پاییز چند قدم بیشتر نمونده
با اینکه مدتها منتظر اومدن پاییز بودم ، اما پاییز خوبی نبود
اکثر روزها نزدیک غروب پشت پنجره اتاق میشستم به اسمون نگاهمیکردم
به خورشید که یک روز تلخ دیگرو پشت کوهها قایم میکرد
و فکرم پر میکشید به سوی دور دستها ..
مثل دختر بچه های کوچیک ساعت ها رویا میبافتم
چشمامو میبستم و توی تاریکی دنیا
ادمهاشو جوری تصور میکردم که همیشه میخواستم باشن ..
همین چند روز پیش بود .. یه غروب لعنتیِ دیگه..
از خودم پرسیدم من کجام ؟ لا به لای این همه ادم ، این همه ماشین ٬ من کجام ؟
کجای دنیا ایستادم ؟ از کی تو لاک خودم فرو رفتم ؟
یه لحظه یاد این خونه مجازی افتادمو بغضم گرفت..
از کی نوشتن تو دفتر ُ رها کرده بودم ؟ نمیدونستم ..
از کی صفحه ها یتیم شده بودن ؟ نمیدونستم ..
من از کی انقدر تنها شده بودم؟ نمیدونستم ..
از کی فقط برای خودم رویا میبافتم و به زندگیم اهمیت نمیدادم؟ نمیدونستم ..
باید با زندگی لجبازی کنم .. باید انتقام این پاییز تلخُ ازش بگیرم ..
+ میشه هرکی که از اینجا رد میشه برام یه لحظه دعا کنه ؟
دعا کنه که راهمُ پیدا کنم.
نظرات شما عزیزان: